اون میترسه

 

اونم خسته ست

اونم مثل بیشتر آ دمای دو رو برش خسته و بی حوصله ست

اون از اینکه میبینه آ دما سرد و بی تفاوت هستند ناراحت میشه

اون از اینکه همه دچار روزمرگی شدن میترسه

اون از شنیدن این جمله ها و افسردگی دیگران خسته شده

به نظر اونم هیچ عشقی واقعی نیست

اونم فکر میکنه آدما خیلی راحت به هم دروغ میگن

اون میفهمه که آدما دیگه به هم اهمیت نمیدن

اونم میبینه که بیشتر آدما دیگه انگیزه ندارن و فقط میخوان که زندگیشون و بگذرونن

میدونه که همه این حرفارو میدونن و همیشه تکرار میکنن

اما هیچکس راهی براش نداره

اون از همه این احساس ها ی بد و سرد میترسه

اونم تنهاست و مثل بقیه آدمای اطرافش همیشه احساس تنهایی میکنه

اون از تنهایی میترسه

دلش میخواد اطرافیانش شاد باشن.

یا خودش اونقدر شاد باشه که به دوستاش آرامش بده

نظرات 4 + ارسال نظر
AG یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:55 ق.ظ http://ag1987.blogfa.com/

سلام دوست من
خوبی؟
مرسی که به من سر زدی و ممنون از نظرت
ولی باید بگم این قصه بیش ار اینکه تکراری باشه ، واقعیت داره
این قصه ، واقعیت امروز جامعه ی ماست
دیگه حتی گریه هم دل رو وا نمی کنه
بازم خوشحال میشم به من سر بزنی
موفق باشی

AG پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:21 ب.ظ http://ag1987.blogfa.com/

سلام گلم
مرسی که سر زدی
من بازم آپم
خوشحال میشم بیای
منتظرتم
موفق باشی

عاطفه جمعه 14 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:17 ق.ظ http://www.titishbala.com

عزیزم به خدا من چند وقته جایی سر نمیزنم یکم شرایط روحی خرابه؟

مهسا جمعه 14 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:53 ق.ظ http://www.mahfoz.persianblog.com/

نوشته‌هات به دل میشینه. موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد