پریشونم پریشووووون!!!! شدید!

 مدتیست زندگیم را به دو گونه میگذرانم!!

گاهی آنقدر شاد و سرحال و سرزنده که توصیفش سخته

به همه چیز میخندم وشادم. غصه نمیخورم و از تمام لحظات زندگیم

 لذت میبرم!به آینده و گذشته فکر نمیکنم. کاملا بیخیال!

از کسی انتظاری ندارم و عمرن از حرف یا برخورد کسی ناراحت شم.

 همه چیز برام انگیزه ست تا خوب زندگی کنم ومثبت فکر کنم!

 اونقدر شیطنت میکنم که اطرافیان صداشون در میاد!!

برق خوشبختی و بیخیالی  چشمام رو پر میکنه!

وگاهی(بیشتر با فاصله چند ساعت یا یک روز) انگار تمام بدبختی ها

 و غصه های دنیا رو روی سرم خراب میکنن!!

حوصله بیرون رفتن از خونه رو ندارم. اگرم برم توی تنهایی هام غرق

 میشم و اونقدر توی خیابونا پیاده روی میکنم که از درد پاهام گذشتن

 ساعت ها رو میفهمم!

اگر خودم رو به کتابخونه برسونم(اگر!!!) فقط  به دیگران خیره نگاه

می کنم یا به قفسه های کتابخونه و به هیچ فکر میکنم!

واقعا هیچ!

حوصله درس خوندن ندارم. حوصله هیچ کسی رو ندارم.

 مغزم پر از موضوع های مختلفه که قدرت تمرکز کردن روی

 هیچ کدوم رو ندارم! بغض میکنم. عصبی میشم. اشک چشمام رو

 میسوزونه. گرچه بهش اجازه نمیدم بیاد پایین!!!

وقتی به ساعت هایی که شاد بودم فکر میکنم صدای خنده های خودم

توی گوشم میپیچه و عذابم میده!

این من بودم؟ به چی اینطوری بی پروا میخندیدم؟ دچار کابوس میشم توی بیداری!!

احساس میکنم پشتم خمیده شده و هرچی سعی میکنم صاف نمیشه

احساس میکنم چشمام اونقدر غم دارن که هرکسی بهم نگاه کنه از حالم

 با خبر میشه!احساس میکنم اونقدر عصبیم که ممکنه حتی خطر ناک باشم!!!

احساس میکنم همیشه همین طور میمونم و هیچ کس ( به خصوص خودم)

 نمیتونه بهم کمک کنه!

توی پریشونی ذهنم و اینکه سعی میکنم تمام افکارم رو یه گوشه بچاپونم

و بهشون فکر نکنم سوال های فلسفی میان سراغم!!!

چرا میخندم؟ چرا غمگینم؟ چرا درس بخونم؟ چرا مجبورم زندگی کنم؟

چرا مجبورم آدم ها رو تحمل کنم؟ آخرش که چی؟

چرا...؟

چرا...؟

و آخر آخرش یه ترس برام میمونه! یه ترس بزرگ.

 ترس از آدم ها. ترس از زندگیم.

از گذشته که میتونست خیلی بهتر باشه

از اکنونم که چه سخت میگذره

از آینده که ناشناخته است برام!

فعلا حد وسطی ندارم!!!

خوبه که توی یکی از این حالت ها نمیمونم! اولی که دیگران دیوونه

میشن از دستم دومی هم خودم دیوونه میشم!!!

نظرات 26 + ارسال نظر
امین چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:01 ب.ظ http://rain-boy1385.blogfa.com

سلام دوست عزیز
از وبلاگت خیلی خوشم اومد .. ساده ولی پر معنا
یاد گذشته ها افتادم ... بلاگ تو بلاگ اسکای با یه عالمه دوستای خوب ......!!!!
ولی اون روزا برام تموم شده و چیزی جز غم و غصه نمونده
.....
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یه زمانی بهش می گفتی قهرمان فراموش چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:37 ب.ظ

سلام
ببین چند روز ولش کردم چه بلاهایی داره سر خودش میاره
بابا بی خیال
البته وضع منم بهتر از تو نیست
اما نگرانت شدم
میشه بهم اس ام اس بزنی
راستی ؟
نم گاهی اوقات می ترسم
اما به روی خودم نمیارم
تو واسه غله به ترست چیکار کردی ؟
منم یه سری حرفا دارم که باید بهت بگم

ستایش چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:52 ب.ظ http://farofu.blogfa.com

منم گاهی اینجوری میشم
یکی بهم گفت افسردگی دو قطبی داری!!!!
بی خود... اینا مقتضیات جوونیه!

خزان نوشت پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:44 ب.ظ http://chayesabz.blogsky.com/

تمام درد من هم از این است!

نگین پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 03:47 ب.ظ http://sayetarik.blogsky.com/

چی بگم؟!بغض گلوم رو گرفته!کاش شرایط خودم یه ذره خوب بود اونوقت حتما میتونستم کمکت کنم!بازم سعیم رو میکنم. میدونی که چقدر دوستت دارمو طاقت یه ذره غصه خوردنت رو ندارم..دیگران رو بی خیال اگه فکر میکنی دست خودته سعی کن تو همون شرایط اول بمونی.حالا حضوری مفصل با هم حرف میزنیم

همفری بوگارت جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:02 ق.ظ

حالو هواتو عوض کن یه تعغییرتو زندگیت بده مثلا دکوراسیون اتاقتو عئض کن

پیام جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:08 ق.ظ http://www.payamsn.persianblog.com/

سلام.نمیدونم باید چی بگا انها سوالهایی هست که من هیچ وقت براشون جوابی پیدا نکردم.

مسعود شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:41 ق.ظ http://mmvdz.blogfa.com


دوست ندارم مثل خیلی های دیگه که میان وبلاگ ها و متن ها رو روی هوا می خونن الکی بهت بگم که منم همینجوریم....
ولی می گم که منم همینجوریم....
واقعا هم خودم دچار سردرگمی هستم....
مشکل اصلی اینجاست که وقتی اطرافیان مثل پدر یا مادر ازت میپرسن چیه؟چرا ناراحتی؟ یا می پرسن که چرا تو خودتی؟
واقعا آدم نمیدونه چی باد جواب بده و من معمولا اینجور مواقع میرم سر خونه ی اولی و الکی خودم رو شاد نشون میدم....
حداقل خوبیش اینه که توی حالت دومی خودم ناراحتم و ناراحتی ای برای دیگران درست نمی کنم....
می دونی همیشه فکر می کردم که من از این مشکلات دارم و خیلی هم خنده داره و مشکل از منه و یا حداقل کمتر کسی اینجوریه ولی تازگی ها فهمیدم که این فقط من نیستم که همچین دغدغه هایی دارم.
خلاصه اینکه متنت باحال بود.....
همیشه نوشتن مشکل و بیان کردنش نصفی از مشکل رو حل می کنه...
خوشحال میشم بیشتر با هم آشنا بشیم....
قربانت.

میلاد شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:53 ق.ظ http://roomer.blogfa.com

درود گرامی :
می دانی و می دانم که ما همه از رنج ِ پریشانی ست که روی به بیرون ریختن ِ احساسات از ذهن آورده ایم . همه ی ما گاه گاهی شاد و اغلب غمگین هستیم و در این دنیای بی سر و ته ِ الکترونیک در جست و جوی از دست رفته هایمان هستیم . هیچ گاه هیچ گاه نمی توانیم آرام بگیریم و همواره گویی چیزی درونمان فریاد می کشد ... یار گرامی نیک می دانم که چه درد عظیمی در سینه داری چرا ه من نیز دقیقا مانند توام ... بدرود تا درودی دوباره ...

آزاده شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:39 ق.ظ http://azi-bala.blogfa.com

همون اولی بهتره
چون خودت باید راحت باشی

سکوت دیوار شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:25 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
و آخرش ترس...چرا ترس..آینده را خوده آدمها برا خودشون می سازن...خوب شاید گاهی آدمها از دست خودشون دیوونه بشن...شاید پشیمونی که فلان کار را انجام دادی..
ببین من یه خاطره نوشتم..

بی حوصله یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:48 ق.ظ http://chebad.blogfa.com

سلام
تو یکی رو تو این دنیا ( غیر از بچه ها ) پیدا کن که این مشگلو نداشته باشند .
اگه پیدا کردی به من معرفیش کن.
ممنون میشم.

انارام یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 03:16 ب.ظ http://anaram.blogfa.com

بهش می گن افسردگی دو قطبی... یعنی همونی که ستایش گفته بود... ولی یه اتفاق طبیعی... توی بی امنی جامعه ما... اگه حوصله داری... کتاب زندگی عاقلانه رو بخون... کمکت می کن... البته یه ذره...

دریا یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 04:01 ب.ظ http://www.man-o-delam.persianblog.com

با گونه ی دوم موافقم چون هر روز دارم تجربه اش میکنم
دیونگی اطرافیان بهتر از دیونگی خودته....
تو هم بیا

AG دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 03:56 ق.ظ http://ag1987.blogfa.com/

سلام دوست من
خوبی؟
بی معرفت شدی
دیگه آپ میکنی هم خبر نمی دی؟
در مورد حالاتی که شرح دادی باید بگم نگران نباش
یا اگه جای نگرانی داشت به من هم خبر بده چون من هم اینطوریم
جالبیش اینه که خودم هم نمی دونم چرا!
نمی فهمم چرا انقدر غمگین میشم یه دفعه
به هرحال
من آپ کردم
خوشحال میشم تشریف بیاری
منتظرتم
موفق باشی

سلمان خان دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 06:16 ق.ظ http://www.shahsavarekarbala.mihanblog.com

مانده ام در کوچه های بی کسی / سنگ قبرم را نمیسازد کسی / مردمان خاکسترم را باد برد / بهترین یارم نسیم مرا از یاد برد.... حالا دیگه من یه آسمونی تنهام id:delam_grefte_asemon در پناه حق یا علی خدا نگهدار

نیما دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:19 ب.ظ http://www.feger.blogfa.com

باید بیخیال گذشته و آینده شد
باید از لحظه لذت برد

رحمت چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:28 ق.ظ http://www.loolian.blogsky

سلام هم قاموس
چی بگم والا .... حقیقتش تنها کاری که از من بر می آد گوش دادن و سکوت کردنه...!
بهر حال.... یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور ....!
کاش تصویر عبور رو تو فوتو وبلاگ ببینی.....تو آرشیو این ماه هست !
باید عبور کرد....!

مهدی چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:33 ق.ظ http://mehdi22.blogfa.com/

امممممممممممم
در کل هیچی!

دکتر مهرافشار پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:22 ق.ظ http://www.3sx.blogsky.com

سلام فریناز خانوم بلاگتون خیلی زیباست موفق باشین به من هم یه سری بزنین؛:؛:

فوژان پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:53 ب.ظ http://foojan.blogfa.com/

فریناز ! تو باید همونی باشی که طرح باران رو کشیده بودی .
من یه مدت مرده بودم اینه که طول می کشه دوگوله راه بی افته .
بزار حدس بزنم .... رازی داری مثل راز داوینچی ......
اینه که دلت آروم نداره همیشه واسم سوال بوده که چطوری میشه عاشق نقاشی شد هیچوقت نفهمیدم و شایدم هرگز.......

یه بچه فنی !
اما به هنرمندا حسودیم میشه .

میثم جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 06:33 ب.ظ http://tillers.blogfa.com

سلام
هر آنچه که گفته ای بی گمان درد همه ی ماست و من نیز چون تو دنیایی از سوالات فلسفی ام.
چیست این افسانهء هستی خدایا ؛چیست
پس چرا آگاهی از این قصه ما را نیست
منتظر حظور سبزتان در جوانه ها هستم.
بدرود

امین شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:55 ب.ظ http://rain-boy1385.blogfa.com

سلام
من آپم .. خوشحال میشم تو وبلاگم ببینمتون

نگین یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:53 ب.ظ http://sayetarik.blogsky.com/

تو چرا آپ نمیکنی دختر؟!

ستایش دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:10 ق.ظ

انشالله که هنوز زنده ای و اتفاقی برات نیافتاده!!

r دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:40 ب.ظ

r

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد