اون میترسه

 

اونم خسته ست

اونم مثل بیشتر آ دمای دو رو برش خسته و بی حوصله ست

اون از اینکه میبینه آ دما سرد و بی تفاوت هستند ناراحت میشه

اون از اینکه همه دچار روزمرگی شدن میترسه

اون از شنیدن این جمله ها و افسردگی دیگران خسته شده

به نظر اونم هیچ عشقی واقعی نیست

اونم فکر میکنه آدما خیلی راحت به هم دروغ میگن

اون میفهمه که آدما دیگه به هم اهمیت نمیدن

اونم میبینه که بیشتر آدما دیگه انگیزه ندارن و فقط میخوان که زندگیشون و بگذرونن

میدونه که همه این حرفارو میدونن و همیشه تکرار میکنن

اما هیچکس راهی براش نداره

اون از همه این احساس ها ی بد و سرد میترسه

اونم تنهاست و مثل بقیه آدمای اطرافش همیشه احساس تنهایی میکنه

اون از تنهایی میترسه

دلش میخواد اطرافیانش شاد باشن.

یا خودش اونقدر شاد باشه که به دوستاش آرامش بده

نمیدونم...

چه زود دارم همه چیز و فراموش میکنم.!

چه زود وابستگی هام و سختی هام و اشکام و دارم فراموش میکنم.

چه زود بیخیال رویاهام شدم.

چقدر زود نا امید شدم و چقدر زود شناختمش.

جه زود فهمیدم.

چه زود گذشت. انگار نه انگار که سه سال طول کشید.

چه زود انگیزه برای بهتر بودن پیدا کرم.

چقدر زود نقشه های جدید کشیدم!

امیدوارم به این زودی ها دوباره خسته و بی تفاوت نشم!!

جدیدا چه زود عصبی میشم...

امشب چرا اینطوریه؟

 

   من اصلا نمیدونم  تا صبح چیکار کنم

 بد جوری بی حوصله ام.

شیشه های رنگم تو اتاق ولو شدن و صفحه های نیمه کاره نقاشیم  اما من نمیتونم الان

نقاشی کنم چون مطمئنم از اینی که هستن خراب ترشون می کنم!

یکی از کتابام و بعد از کلی کلنجار رفتن جلوی کتابخونه برداشتم اما اونم همینجوری روی میز مونده

چون اصلا حوصله کتاب خوندنم ندارم

شاید دلم میخواد به یکی تلفن بزنم و...اما.. نه من حوصله ی حرف زدنم ندارم

من اصلا حوصله چرخیدن تو اینترنت و چک کردن ایمیل هام رو هم ندارم امشب.

دلم میخواد صدای موسیقی رو تا آخر زیاد کنم اونقدر زیاد که نتونم با صداش به چیزی فکر کنم

اما با این کارم مزاحم خواب همسایه ها میشم!

کاش نگین پیشم بود. با هم میرفتیم توی پارک نزدیک خونمون و تا نیمه های شب کنار هم 

 می شستیم وبدون اینکه پر حرفی کنیم به ستاره ها نگاه میکردیم.اما تنها جراتش رو ندارم!

اتاقم طبق معمول شلوغ و من تو این بی حوصلگی اصلا حوصله ی مرتب کردنش و ندارم.

حالا من تا صبح چیکار کنم؟؟!

میتونم دهنم و باز کنم و دستام و تا اونجایی که میشه بکشم ویه خمیازه بلند بکشم و شب به خیر

بگم و بخوابم.اما من دوباره چند شب خیلی بد می خوابم به خاطر همین من خوابالووو به خوابیدن اشتیاقی ندارم.

متاسفانه این تنها راه حل برای من بی حوصله به نظر میاد.

کاااااش فردا صبح کلاس نداشتم. اونوقت تا صبح فکر میکردم که چیکار کنم!

میدونم که...!

وقتی بهم گفتی هیچ کس نمی تونه باهات کنار بیاد گفتم شاید چون خودخواهی.

وقتی تلفنت زنگ میخوره و  جواب نمیدی. شمارش هم مهم نیست برات یعنی..؟

وقتی مسیج هام و بعد از 12 یا 24 ساعت جواب میدی تازه چون من بوووودم و اگه یه نفر دیگه بود شاید اصلا جواب نمیدادی میخوای من بفهمم که آدم خودخواهی هستی؟

وقتی با یه گروه 10 نفری می یای بیرون و بدون اینکه به هیچکس بگی و خداحافظی کنی ول میکنی میری و تازه گوشیتم خاموش میکنی که کسی ازت سوال نکنه من تقریبا مطمئن میشم که خیلی خودخواهی.

وقتی میبینم که به آدم های اطرافت اهمیت نمیدی و فقط سعی میکنی مثل آدم های مودب رفتار کنی و همه رفتارها و برخوردهای وحشتناکی که با دیگران داری رو توجیه کنی و براشون کلی دلیل ردیف کنی دیگه شکی ندارم که خودخواهی.

وقتی میبینم که اگر یک سال هم ازدوستات خبر نداشته باشی برات مهم نیست اما اگه یه روز یکی به سرش بزنه و حالت و بپرسه میگی از خوشحالی داری سکته میکنی! احساس میکنم علاوه بر اینکه خودخواهی دروغگو هم هستی.....