یه بویی میاد!!!

تویه پاگرد تاریک و سرد گیر افتادم.

خسته از راهی که اومدم

توانی برای  بالا رفتن ندارم.

تا جایی که چشمم میبینه پله ست!!!

پله های تیز و بلند.

حالا حالاها اینجا موندنی شدم!

نمیدونم اون بالا چه خبره و اصلن چرا این راه و انتخاب کردم.

میدونم که نمیتونم به برگشتن فکر کنم.

میدونم که اگه یه جا  بی حرکت  بمونم فکرم. حسم. 

 رویاهام همه بوی گند میگیرن!!!

اینم میدونم که انگیزه ای  برای ادامه دادن ندارم!!

بد جوری توی این پاگرد گیر افتادم!!

کاش پاگردم یه پنجره داشت

تا بتونم از توش آسمون و نگاه کنم

نم بارون و تنفس کنم

گرمای خورشید و لمس کنم.

اما...

 

پ.ن: همه ی امیدم رو توی پاگرد قبلی جا گذاشتم.

 اگه کسی داشت  از این طرفا رد میشد  بیارتش برام!