اون میترسه

 

اونم خسته ست

اونم مثل بیشتر آ دمای دو رو برش خسته و بی حوصله ست

اون از اینکه میبینه آ دما سرد و بی تفاوت هستند ناراحت میشه

اون از اینکه همه دچار روزمرگی شدن میترسه

اون از شنیدن این جمله ها و افسردگی دیگران خسته شده

به نظر اونم هیچ عشقی واقعی نیست

اونم فکر میکنه آدما خیلی راحت به هم دروغ میگن

اون میفهمه که آدما دیگه به هم اهمیت نمیدن

اونم میبینه که بیشتر آدما دیگه انگیزه ندارن و فقط میخوان که زندگیشون و بگذرونن

میدونه که همه این حرفارو میدونن و همیشه تکرار میکنن

اما هیچکس راهی براش نداره

اون از همه این احساس ها ی بد و سرد میترسه

اونم تنهاست و مثل بقیه آدمای اطرافش همیشه احساس تنهایی میکنه

اون از تنهایی میترسه

دلش میخواد اطرافیانش شاد باشن.

یا خودش اونقدر شاد باشه که به دوستاش آرامش بده