موضوع اینه که خیلی وقته دارم با افکارم می جنگم. سعی میکنم فکر های مثبت رو هی تکرار کنم. یه هدف تعیین کنم و تلاش کنم تا بهش برسم. مدام با خودم تکرار کنم که زندگی زیباست و من میتونم و ...
اما انگار مثل همیشه منتظر یه تلنگر بودم که بشکنم و بی خیال همه چیز بشم! دیگه باید واقعیت رو قبول کنم. مگه پوچی به چی میگن؟؟
مگه همه افکار و احساس های سرد و مسخره من اسمش پوچی نیست؟
من نمیفهمم آخرش که چی؟
آخر این دنیامون تو بهترین شرایط به چی میخوایم برسیم؟ به کمال؟!! آخر کمال چی؟... اون دنیا؟
خوب خدارو شکر اون دنیا هم که تا اونجایی که شنیدیم انتهایی نداره!
من تو دلیل زندگی خودم و همه آدما موندم! آدم خوب باشه یا بد باشه. به آرزوهاش برسه یا نرسه. آرامش داشته باشه یا نداشته باشه. شاد باشه یا غمگین. اینا هیچ فرقی تو اصل موضوع نداره!
برای چی؟؟؟؟؟؟؟
خدایا من خسته م . از افسردگی خودم و همه آدم های اطرافم. از اینکه تا آخر عمرم همراهمه. حتی اگه یه نقاش موفق بشم. اگه ادم هایی که برام عزیزن همیشه در کنارم باشن. اگه کسی نباشه که با حرفاش و رفتاراش اذ یتم کنه . حتی اگه همه چیز بر وفق مراد باشه بازم این حس مسخره در وجودمه.همون طور که در وجود ادم های اطرافم هست. فقط شدید و ضعیف داره. اما هست!
واقعیت اینه که تا چند روز دیگه دوباره شروع میکنم به تظاهر. هم برای خودم هم برای دیگران.چون مجبورم. به جز این راهی ندارم. خودم اینو میدونم!!!اما افکارم و احساس هام تغییری نمیکنن.ولی سعی میکنم که بهش فکر نکنم و مثل بقیه آدم ها زندگیم رو الکی بگذرونم.
وای که چقدر از گذروندن و روز مرگی بدم میاد.,
|