تویه پاگرد تاریک و سرد گیر افتادم.
خسته از راهی که اومدم
توانی برای بالا رفتن ندارم.
تا جایی که چشمم میبینه پله ست!!!
پله های تیز و بلند.
حالا حالاها اینجا موندنی شدم!
نمیدونم اون بالا چه خبره و اصلن چرا این راه و انتخاب کردم.
میدونم که نمیتونم به برگشتن فکر کنم.
میدونم که اگه یه جا بی حرکت بمونم فکرم. حسم.
رویاهام همه بوی گند میگیرن!!!
اینم میدونم که انگیزه ای برای ادامه دادن ندارم!!
بد جوری توی این پاگرد گیر افتادم!!
کاش پاگردم یه پنجره داشت
تا بتونم از توش آسمون و نگاه کنم
نم بارون و تنفس کنم
گرمای خورشید و لمس کنم.
اما...
پ.ن: همه ی امیدم رو توی پاگرد قبلی جا گذاشتم.
اگه کسی داشت از این طرفا رد میشد بیارتش برام!
والا من که هرچی تو پاگرد نیگا کردم نتونستم پیدا کنم امیدت رو
بگرد و یه راه دررو پیدا کن . پله ای جدید را. این پله را اگر هم به اوج نرساندی بالاخره مسیری بود که رفته ای.نمان که اخرش دلت می سوزد.
برو بالا...
اینکه ندونی اون بالا چه خبره خودش کلی حال میده.
وااااااااااااااااای
چه حیف !!!
یه خورده شادتر بنویس :دی
پیدا میشه.غصه نخور!اینجاس که آدم نیاز به یکی که دستاش رو بگیره و ببرتش بالا رو حس میکنه!
کسی که امیدشو جا بزراه براش نیارن بهتره
بگو کدوم طبقه هستی شاید اومدم اون ورا ... اما به حرف من گوش کن و برگرد خودت بیارش!
جالب بود .به کلبه ما هم سری بزن
از سکون آب در مرداب می ترسم ...
سلام
من به روزم
خوشحال میشم سر بزنی
باید دل رو به دریا داد
خودش میبردت هر جا دلش خواست
به هر جا برد بدون ساحل همون جاست
به امیدی که ساحل داره این دریا ...
به امیدی که ...
دل ما رفته مهمانی
به یک دریای طوفانی
قول می دم اگه... یه ذره بالا تر بری... هم امیدت رو پیدا می کنی... هم یه پنجره گنده... که از توش می شه آسمون رو دید... قول می دم...
سلام ، ممنون از نظرت و لینکت .
درست میشه...باور کنیم !
و باز در یک عصر پاییزی دلم گرفته است....
دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است ...
آری دل شکسته ام بدجور گرفته است.....
قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت...
یک غروب سرد و بی روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ با کوله باری از غم و غصه و یک سوال بی جواب!
قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم!
و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ شده است....
دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای تو را کرده است....
یک عصر سرد پاییز ، یک نیمکت خالی ، و برگهای زردی که با همان نسیم آرام باد بر زمین میریزند....!
یک بغض غریب در گلویم ، یک احساس بر باد رفته در وجودم ، یک رویای محال در خیالم ، با پاهای خسته و دلی نا امید از این زندگی همچنان قدم میزنم با همان دل شکسته و دلتنگ.....
دستان خالی ام ، قلبی پر از آرزو در دل اما نا امید ، صحنه تلخ غروب در میان برگهایی که از درختان می افتند....
دلم خیلی گرفته است و دلتنگ تو هستم عزیزم....
بیا و با حضورت دستان گرمت را در دستان سردم بگذار ، این پاییز سرد را بهاری کن ، و به این برگهای زرد و خسته جانی تازه ببخش.....
بیا تا دوباره با دلی پر از امید و دلگرمی با حضور تو اینبار عکس پاییز را زیباتر از بهار برایت نقاشی کنم....
گذشتن از شانس خوب برای اینکه شاید جلوتر شانس بهتری باشد ... طمع بزرگترین خصیصه ی انسانهای ( بزرگ ) است ...
و معنای زندگی غیر از این نمیباشد ...................................... همه کس و هیچکس
سلام.هوی همسایه اینا رو زا سر راه بردار داشت م میومد پام بهشون گرفت داشتم می خوردم زمین.
سلام گولم
خوبی؟
ببخشید من ....
سلام
اکثر ما این حس رو داریم که خیلی زود از پله ها و راهی که مونده در پیش خسته می شیم . اما ای کاش به قول تو پنجره ای بود برای ارتباط با دنیای بیرون .اما روی هم رفته این چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.
منتظر حظورت بودم ولی نیومدی.و خودم اومدم.
اگه بیای خوشحال می شم.
تا بعد...
از پاگرد قبلی برش داشتم
برات آوردمش
بگیر.....