دیگه حوصلم از خودم و احساسام سر رفته. بهتره بگم حالم از خودم بهم میخوره.
از اینکه همیشه ناراحتم، از اینکه نمیدونم چی میخوام اما همه چی میخوام! از بد اخلاقیام از اینکه هر لحظه یه احساس متفاوت دارم، از اینکه به هیچ کس نمیتونم اعتماد کنم از اینکه از همه بدم میاد و همش دنبال تنها بودنم،
از تنهایی هام، از همه چیز خسته شدم
احساس می کنم خدا منو فراموش کرده. احساس میکنم همه چیز تا ابد همین شکلی می مونه،
یه لحظه با تمام وجود میخوام درسم و ادامه بدم و لحظه ی بعدش نه!
یه لحظه احساس میکنم همه ی آدم هارو دیوانه وار دوست دارم و برام خیلی مهم هستن اما لحظه ی بعدش
از همه متنفرم،
همه ی تصمیم های زندگیم از کوچیک ترینشون تا بزرگترین و مهم ترینشون در لحظه اتفاق میفتن
همین الانم هر لحظه تصمیم متفاوتی راجع به نوشتن این احساس ها دارم! هنوز نمیدونم که این نوشته ها
پاک میشن یا نه!
حوصله ی کار کردن و ندارم. حوصله ی خونه موندنم ندارم، حوصله ی هیچ کدووم از دوستام و ندارم،
احساس میکنم دیگه صدای دریا،
قدم زدن تو جنگل بارون زده! زل زدن به ماه، نقاشی کردن،
تنها بودن
حتی شب تا صبح گریه کردن
نمیتونه آرومم کنه.
تپش قلب دیوونم کرده.
بدنم کرخ شده. زشت شدم. قاطی کردم.
من منتظر چی هستم؟!
من انگیزه ای ندارم
نمیخوام که داشته باشم
من اصلا نمیدونم که چی میخوام
به چی و کجا قراره برسم
و اصلا مطمئن نیستم که اگه بدونم چی میخوام بتونم بهش برسم!
یه آدم ضعیف!!!!!
حالت تهوع دارم
دلم درد میکند.
چشمانم هم.
دلم تنگ شده شاید!
چشمانم اما
در جستجوی ...
نمیدانم چشمانم در پی جستن چه اینگونه زخم شده اند
چشمانم را میبندم
درد میکنند
در ذهنم
ماه را
نگاه میکنم
شب را حس میکنم
و سکوت را
و فکر میکنم
چه میخواهی؟؟؟
به یاد آور
چه میخواهی؟
...
انگار
با احساساتم بیگانه شدم!
با دلم
با چشمانم
با انگشتانم
با خودم!!
خب....!
همه چیز یه جورایی شده
یه جوری که نوشتن و سخت میکنه
اما ننوشتن عذابه!
می خوام برگردم
میخوام زندگی کنم
میخوام از برزخ بیام بیرون
وقتی از شدت سرما می لرزم
وقتی دست های همیشه سردم بی حس میشه،
وقتی به خودم بد و بیرا میگم که چرا عاشق زمستونم،
وقتی برف میاد و منو غرق رویا میکنه،
وقتی آبی رو درک میکنم،
وقتی احساساتم رو زندگی میکنم،
میفهمم که هنوز زنده هستم!!!