اینم یه جورشه!
بیتفاوت بودن!!!
چیزی که ازش متنفر بودم داره سرم میاد!
دیگه هیچی مهم نیست
هیچ تلاشی
هیچ گله ای
هیچ بغضی
هیچ لذتی
هیچ
شاید ترسی هم نباشه دیگه! مطمئن نیستم!
برادر مهربونم همیشه میگفت که عادت میکنی!!!
انگار دارم عادت میکنم
به زندگی
به مردم
به احساساتم!
یه مدته وقتی واسه زندگی کردن ندارم
واسه احساس کردن رنگ ها
واسه گوش کردن موسیقی
واسه فکر کردن
من یه جورایی مردم
پ ن ۱:دارم سر کار رفتن و تجربه میکنم!
پ ن ۲:کارم و خیلی دوست دارم اما...
پ ن ۳ :اصلا نمیدونم دلم چی میخواد.
خاطراتم کوچکند
و از صدای حق حقم میترسند.
و از این پس بزرگ نخواهند شد
و همیشه خواهند ترسید!
تا وقتی که فراموش شوند!!!