یه عالمه اتفاق افتاده!
یه عالمه تغییر!
تغییراتی بزرگتر از اونی که تو ذهنم بود. نمیدونم که این همه تنوع خوبه یا بد!
برای ادامه تحصیل کارم و که بدجوری خستم کرده بود ول کردم و از خونه دور شدم. نه خیلی دور البته!
در حال حاضر شیرازم! شهری که همیشه دوسش داشتم! همیشه فکر کردن بهش حس خوبی رو در من بیدار می کرد. زندگی کردن تنها و دور از خانواده برام سخته و البته جالب!
اینکه همهی کارام و باید خودم انجام بدم و اینکه با گذشت دو ماه و نیم از شروع ترم هنوز نتونستم با کسی که اخلاقاش باهام جور باشه آشنا بشم و اینکه همیشه دلتنگم کارو سخت تر می کنه برام!!
اما من خیلی امیدوارم
با اینکه هر روز صفحات دفترم رو سیاه می کنم
از رنگ احساس های بی رنگم
برام نوشتن برای یک حس سرد سخته.
شاید به خاطر دور بودنم ، یه کم سخت گیر شدم
نمی دو نم
شایدم فکر میکنم احساسام تکراری شدن خیلی
اونم که نمیشه کاریش کرد!
این منم ، با تمام احساساتم ،
ذهنم و خالی کردم
دارم سعی میکنم به هیچی فکر نکنم
به هیچ کس
دارم یاد می گی رم خودخواه باشم
سعی می کنم خودم باشم، تنها،
توی سکوت و تنهاییم
دنبال آرامشم!
دارم
سعی می کنم خاطراتم و فراموش کنم،
کم رنگ شدن ، اونقدر که
دیگه از حضورشون نمی ترسم!
کلی پیشرفت کردم!
کاش هیچ وقت خبرش رو نمی شنیدم.
دوستش داشتم. بازیگر محبوبم بود.
با صداش زندگی میکردم.
گریه دارم . خیلی.
روحش شاد.
میخوام نقاشی کنم!
دلتنگ بوی رنگم، دلم برای شلوغی و کثیف بودن اتاقم تنگ شده!
دلم برای طراحی کردن، دستای زغالی، تو سریهای استاد،
دلم برای آتلیه طراحی تنگ شده!
میخوام دوباره شروع کنم! من اگه طراحی نکنم می می رم!
از کار با کامپیوتر خسته شدم.
میخوام دوباره بنویسم!
من یک حس سرد و عاشقانه دوست دارم!
* از دوستای خوبم که منو فراموش نکردن تو این مدت ممنونم!