این چه بدبختیه آخه؟؟؟!!!!!!!!!

نمیدونم چرا ساعت از 12 شب که رد میشه من می...نم توی نقاشی هام.

الانم یه مدتیه فقط همون 12 به بعد وقت دارم واسه کار کردن!!!

استاد گرامی هم هفته پیش کلی دست نوازش به سرم کشید با

 این مضمون که هفته دیگه بدون کار نیا سر کلاس!

حالا من چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 پ.ن1: منظور ازدست نوازش همون پشت دستی و پیچاندن گوش

 و تو سری و اخم و دادو بیداد میباشد!!!!

پ.ن 2: من اصولا بچه مودبی هستم و نمیتونم اون کلمه ای که

 سه تا نقطه داره رو بنویسم!      

شاید!

به قول امید

چه زیباست عشق وقتی  میرود که بیاید

و چه زیبا نیست عشق وقتیکه  میرود که نیاید!

شاید...

 به یه آهنگ با یه ریتم خاص و ولوم خیلی خیلی زیاد

 احتیاج دارم تا توی گوشم بپیچه و توی قلبم چنگ بزنه

 و اونو دوباره به تپیدن واداره!!!

بغضم رو بشکونه و به چشمام اجازه باریدن بده.

شدم عین این شخصیت های توی فیلم ها که عزیز ترینشون

 رو از دست میدن اما نمیتونن گریه کنن.

 حتی قطره ای اشک نمیریزن!

شاید با گریه آروم شم.

موضوع اینه که فعلا اصلا نمیتونم و نمیخوام بهش فکر کنم.

به اینکه چه بلایی سرم اومده.

و وقتی بهش فکر نمیکنم نمیتونم گریه کنم!

فقط شدیدا یه جوریم. توی یه جور برزخ گیر افتادم.

که خودم هم نمیدونم چمه و چی میخوام.

خوشحالم که بهش فکر نمیکنم.

اما مغزم دچار خلاء شده. چون سه ساله عادت کرده

 فقط به اون فکر کنه.!

دیگه تمام لحظه های زندگیم رو بدون اون و فکرش و

خاطراتش میخوام.موفق هم شدم!

اما...

خلاء نبودن حسم رو احساس میکنم.

عشق من. احساس من. رویاهام. همشون رفتن که نیایند!!!!

شاید...

نمیدونم!

 

زمزمه های خودم؟!!

خوب دیگه

شدم مثل چوپانی که

 نی خودش رو گم کرده

گوسفنداش مردن و بع بع نمیکنن!!

تلاش باد و بارون  برای ایجاد  آهنگ

 زندگیم بی نتیجه است!!

مدت هاست هیچ صدایی جز زمزمه های درونم نمیشنوم!

توی سکوتم دنبال یه همصدا میگردم

نی من نیست

گوسفندام مردن

باد و بارونی نیست تا باهام همصدا شه.

خسته شدم

زمزمه ها دارن گمراهم میکنن!!!

 

 

پ.ن1: همینطوری آدم چوپان دروغگو میشه دیگه!!!

از تنهایی شاید!

پ.ن2: فعلا نمیتونم طور دیگه ای بنویسم. ببخشید.

مینویسم که آروم شم. پس دعوام نکنید که چرا غمگنانه مینویسم!

 

دلم هوایی شده

نه سرد و بی حرکت زیر خاک خوابیده ام.

 

و نه غرق رویاهایم شده ام.

 

ونه در خیال خود در آسمانها سیر میکنم!

 

هنوز همین جام.

 

 روی زمین!!!

 

 از بودنم خسته ام

 

و

 

 گاهی  دلم هوای رفتن میکنه!

میخوام نتونم گرما و سرما رو تشخیص بدم

از افکارم خسته شدم.

از احساساتم خسته شدم.

از اینکه همیشه با من هستند خسته شدم.

اینها حق زیستن رو از من گرفتند!

میخوام فقط زندگی کنم.

 رها

بدون افکار و احساساتم.

میخوام فقط بگذرونم و دچار روزمرگی شم.

میخوام بیتفاوت شم.

بازی !

خوب من اصولا تو همه جور بازی پایم. اما خداییش فقط چند دقیقه اولش.

 زود خسته میشم! حالا شروع میکنم ببینم تا کجا میرم!

چه سخته!

+  من پیرمردهارو خیلی دوست دارم. دست خودم نیست. یه حس خاصه!

+ بیشتر از حد عادی احساساتیم و اشکم بد جوری دم مشکمه!

+ یه بار توی کافی شاپ موهای یکی از پسرهای دانشگاه رو آتیش زدم!!

البته ازش اجازه گرفتم ولی باورش نمیشد من اینکارو بکنم.

بعد کلی زدیم تو سرش تا موهاش تا ته نسوزه!!!!!

(هنوز باهام لجه!)

+ تا همین دو سال پیش حاضر بودم بمیرم و با تلفن حرف نزنم!

 خیلی بدم میومد. اما حالا خوب دارم جبران میکنم.

+ عاشق گلم. اینو به همه میگم اما هیچ کس برام نمیخره!!!

آخیش تموم شد!

من نگین وفرنگیس و شیما  و میلاد و ورونیکا  رودعوت میکنم.

دیگه نمیدونم اونا دوست دارن بازی کنن یا نه! از ما گفتن بود