شاید یه روز دیگه. یه روز خیلی دور..!

این یه واقعیت تلخه توی زندگیم.

باورش برای خودم هم سخته!

اما دیگه نمیتونم حتی یک لحظه تحملت کنم!

تنهایی بهتره!

پا هام انگار توی گل گیر کردن.

 حرکت دادنشون عذاب اوره.

از کنارم رد میشن.....رد میشه!!!!

میخوام دستهاشون  رو بگیرم.

دست هام آویزون موندن و سنگینی میکنن

چشم هام بی حرکت شدن.

فقط قلبم که پر قدرت تر از همیشه میتپه .

 انگار خسته شده از اون جای تنگ و کوچیک.

 میخواد بیاد بیرون!

سرم حسابی داغ کرده!

گوش هام پر شدن از صداها

صدا ها اونقدر زیادن که صداش  رو تشخیص نمیدم.

داره ازم دور میشه...

لب هام به هم چسبیدن. میخوام حرف بزنم اما لب هام

 حرکت نمیکنن. حسابی ترسیدم.

سرمای اشک هام بی رحمانه داره تمام  وجودم رو  پر میکنه.

منتظر یه معجزم!!!

ولی... اتفاقی نمیفته. همه میرن و من میمونم.

تنهای تنها. دیگه قلبم آروم گرفته.دیگه دست از تلاش 

 و تکاپو برداشتم انگار! دیگه همه چیز به حالت عادیش برگشته!

 حد اقل تو تنهایی  آرامش  دارم.

 پس همون بهتر که تنها باشم.

کمرنگ تر از همیشه!

این روزها چه کمرنگ شدم!

این روزها کمتر فکر میکنم

کمتر میخندم. کمتر طراحی میکنم

کمتر وبلاگ میخونم

کمتر حرف میزنم

کمتر زندگی میکنم

نمیدونم شاید به خاطر سرماست

شاید به خاطر اینه که زمستون داره نزدیک میشه!  

شاید به خاطر کمبود وقته.

شایدم دلیلش دلتنگیه!

دلتنگم. واسه خیلی از  آدما. واسه خیلی چیزها.

 واسه خیلی از احساس ها.

 واسه خیلی از روزها که گذشتن و خاطره شدن.

واسه به یاد اوردن خیلی از اون خاطره ها که

 دارن توی ذهن خسته ی من گم میشن .

بعضی وقت ها احساس میکنم شدیدا منتظرم!!

نمیدونم منتظر کی؟! یا چه اتفاقی هستم!

 ولی...

 خستگی جسمم. بی تفاوت بودن روحم. تپش قلبم.

 سردی دست هام. فکر آشفتم. همشون مثل حس انتظار هستن!

 

 

پ.ن : مدتیه بیشتر وقتم رو به درس خوندن میگذرونم.

نمیدونم که  خوبه یا نه.

 

 

حافظ... با ما به از این باش!!

حافظ بهم میگه صبر کنم!

نگین میگه  به حافظ اعتماد کنم!

من همین کارو میکنم......

اما واقعیت اینه که دیگه تحملم تموم شده.

صبر کردن توی روزهایی که همیشه

 منتظر رسیدنشون  بودی خیلی سخته.

.

.

.

.

حالا

من بازم صبر میکنم! اما اگه اومدید دیدید

من یه بلایی سرم اومده اونم از نوع انفجاریش

نترسید!!!

 

 

 

پ.ن1: از این به بعد چند تا سطل آب محض احتیاط همراهتون

 باشه!البته به خاطر خودتون میگم

من که در صورت انفجار کارم از این حرفا گذشته!!

 

پ.ن2: وااااای. چه صحنه دلخراشی!!! خودم دارم میترسم!

ترم آخر. آدم های جدید؟؟!!!!

این ترم آخری همه پسرهای هم کلاسی و هم دوره ایمون حسابی پرو شدن!!

ادم هایی که حدود دو سالونیم باهاشون بودم. گردش های دسته جمعی. سفر های یک روزه. کافی شاپ. سفره خونه. موزه. نمایشگاه های مختلف . همه جا کنار هم و با هم رفتیم و کلی خوش گذروندیم و ادعامون میشده که چقدر با هم صمیمی هستیم و کلی همدیگه رو میشناسیم!

همیشه بیان کردیم که چقدر خوبه که ما فقط دوستیم! دوستهای خیلی معمولی و هیچ رفاقت خاصی بینمون نیست!( مثل بعضی ها که اول عاشق شدن و بعد از چند ماه چشم دیدن همدیگه رو ندارشتن!)

حالا ترم اخر..؟؟!!!!!!!

چنان پیشنهاد های جدید و جالبی از چند تا از همون هایی که فکر میکردم کاملا میشناسمشون دریافت کردم که نمیتونم به هیچ کدوم از خاطرات خوبم اعتماد کنم!

انگار همه ی اون لحظه ها فقط توی رویا هام بودن.

این پسر ها انگار واقعا جنبه یه دوستی از نوع عادیش رو ندارن!

اینا هم انگار احساس کردن دیگه ترم اخره و باید تلاش خودشون رو بکنن.(سنگ مفت. گنجشک مفت!!!!!!!!!)

دیگه دلم نمیخواد برم دانشگاه. دیگه نمیتونم تو چشمشون نگاه کنم و طوری رفتار کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!

نمیدونم چی کار کنم؟

چاره ای ندارم. باید برم! ولی خوشحالم که  این روز های اخر اونارو شناختم!! و مطمئنن  دیگه از اینکه دارم ازشون جدا میشم غصه نمیخورم!

 

 

پ.ن: همیشه میگفتم که پسر ها خیلی با معرفت تر از دختران. اما انگار معرفت اونا هم از نوع خاصشه و طبق شرایط خاص !!!!!

نمیخوام بفهمم .حالا هی توضیح بده!

چرا منو به بیراهه میکشی؟؟؟

 من همین جا راحتم!