-
این همون دنده ی چپه!!!!
جمعه 10 فروردینماه سال 1386 15:20
تا حالا شده یه روز صبح که چشماتون و باز میکنید از همه چیز بدتون بیاد شده یه روز احساس کنید اگه بتونید همه ی کارایی که دوست دارید و بکنید بازم دلتون آروم نمیشه!! با همه ی اتفاقایی که اطرافتون میفته و همه ی کسایی که دور و برتون هستن مشکل داشته باشید. اونقدر الکی عصبانی باشید که دلتون بخواد به همه حتی خودتون. مادر و پدر...
-
خاله خرسه نه....... بستنی!!
جمعه 3 فروردینماه سال 1386 19:45
بعضی از دوستا مثل بستنی می مونن!!! زود زود آب میشن و فقط دستات و نوچ میکنن! می خوام دستام رو بشورم.
-
بهار؟؟!
یکشنبه 27 اسفندماه سال 1385 21:41
نم بارون. گرمای دلچسب خورشید. سبز شدن زمین. جوونه های درخت ها. سبکی یه نفس عمیق. احساس رهایی و وسوسه ی دویدن و فریاد کشیدن! اینها فریبند. فریب بهار!!! دوسش ندارم اما گاهی خودم رو بهش میسپارم و ازش لذت میبرم!!! پ ن: سال نو همه مبارک !! امیدوارم سال خوبی داشته باشید. پر از موفقیت و شادی!
-
می خوام به یادم نباشی!
جمعه 18 اسفندماه سال 1385 10:53
نمیدونم آدما چرا هیچ رنگی ندارن. چرا همه چیز خاکستریه؟ نه حتی سیاه و سفید خاکستری های خنثی که من بهشون عادت کردم. دنبال سفید نیستم دنبال یه نقطه ی روشن نیستم دیگه. من خاکستری ها رو به سیاه ترجیح میدم. تنها نقطه ی سیاه اشباع شده ی اینجا تویی! تویی که خیلی به یادمی!!!!!! مشکی اصلنم رنگ عشق نیست!!!!!
-
فقط همین.
جمعه 11 اسفندماه سال 1385 22:40
هر روز بدتر از دیروز!!!! خسته و تنها. غرق سردرگمی و نا امیدی.
-
( یه کوچولو از احساسم ) برای نگین
شنبه 5 اسفندماه سال 1385 00:09
نمیدونم چه حسیه؟! شاید مثل مادر به بچه اش یا بچه به مادرش!!!! اونقدر دوست دارم و بهت وابسته ام که نمیتونم یه لحظه ناراحتیت و تحمل کنم. تو تنها کسی هستی که همیشه و در هر شرایطی در کنارت به آرامش میرسم. اگه یه روز نبینمت انگار یک ساله که ندیدمت. تا تلفن رو قطع میکنم همون لحظه باز دلم تنگ میشه و میخوام باز شمارتو بگیرم!...
-
یه بویی میاد!!!
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1385 21:15
تویه پاگرد تاریک و سرد گیر افتادم. خسته از راهی که اومدم توانی برای بالا رفتن ندارم. تا جایی که چشمم میبینه پله ست!!! پله های تیز و بلند. حالا حالاها اینجا موندنی شدم! نمیدونم اون بالا چه خبره و اصلن چرا این راه و انتخاب کردم. میدونم که نمیتونم به برگشتن فکر کنم. میدونم که اگه یه جا بی حرکت بمونم فکرم. حسم. رویاهام...
-
درووغ ؟!
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1385 23:26
همین جا بمون از جات تکون نخور من بر میگردم!!!!
-
......فراااار!!!!!
پنجشنبه 19 بهمنماه سال 1385 23:50
میرم روی پشت بوم خونمون نفس هام سنگینه آسمون دوره. دور و دست نیافتنی! شالی رو که دور خودم پیچیدم و محکم تر مییگیرم تا مطمئن شم باد رو فقط با صورتم احساس میکنم. ماه. این همدم همیشگیه من امشب چه تاریکه. اما منتظره! که مثل همیشه ازش تعریف کنم و قربون صدقه اش برم. تکرار کنم که دوستش دارم! چقدر زیباست. و چقدر بهم آرامش...
-
تولدم مبارک!!!!!
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 08:24
امروز تولدمه!!!! احساس خوبی ندارم!!! همین.
-
پریشونم پریشووووون!!!! شدید!
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1385 18:25
مدتیست زندگیم را به دو گونه میگذرانم!! گاهی آنقدر شاد و سرحال و سرزنده که توصیفش سخته به همه چیز میخندم وشادم. غصه نمیخورم و از تمام لحظات زندگیم لذت میبرم!به آینده و گذشته فکر نمیکنم. کاملا بیخیال! از کسی انتظاری ندارم و عمرن از حرف یا برخورد کسی ناراحت شم. همه چیز برام انگیزه ست تا خوب زندگی کنم ومثبت فکر کنم!...
-
اینطوری شاید...!
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1385 22:16
احتیاج دارم روئیدن دو بال را بر پیکرم احساس کنم!!!
-
این چه بدبختیه آخه؟؟؟!!!!!!!!!
دوشنبه 25 دیماه سال 1385 21:25
نمیدونم چرا ساعت از 12 شب که رد میشه من می...نم توی نقاشی هام. الانم یه مدتیه فقط همون 12 به بعد وقت دارم واسه کار کردن!!! استاد گرامی هم هفته پیش کلی دست نوازش به سرم کشید با این مضمون که هفته دیگه بدون کار نیا سر کلاس! حالا من چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پ.ن1: منظور ازدست نوازش همون پشت دستی و پیچاندن گوش و تو سری و اخم و...
-
شاید!
جمعه 22 دیماه سال 1385 22:39
به قول امید چه زیباست عشق وقتی میرود که بیاید و چه زیبا نیست عشق وقتیکه میرود که نیاید! شاید... به یه آهنگ با یه ریتم خاص و ولوم خیلی خیلی زیاد احتیاج دارم تا توی گوشم بپیچه و توی قلبم چنگ بزنه و اونو دوباره به تپیدن واداره!!! بغضم رو بشکونه و به چشمام اجازه باریدن بده. شدم عین این شخصیت های توی فیلم ها که عزیز...
-
زمزمه های خودم؟!!
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 22:11
خوب دیگه شدم مثل چوپانی که نی خودش رو گم کرده گوسفنداش مردن و بع بع نمیکنن!! تلاش باد و بارون برای ایجاد آهنگ زندگیم بی نتیجه است!! مدت هاست هیچ صدایی جز زمزمه های درونم نمیشنوم! توی سکوتم دنبال یه همصدا میگردم نی من نیست گوسفندام مردن باد و بارونی نیست تا باهام همصدا شه. خسته شدم زمزمه ها دارن گمراهم میکنن!!! پ.ن1:...
-
دلم هوایی شده
جمعه 15 دیماه سال 1385 19:12
نه سرد و بی حرکت زیر خاک خوابیده ام. و نه غرق رویاهایم شده ام. ونه در خیال خود در آسمانها سیر میکنم! هنوز همین جام. روی زمین!!! از بودنم خسته ام و گاهی دلم هوای رفتن میکنه!
-
میخوام نتونم گرما و سرما رو تشخیص بدم
یکشنبه 10 دیماه سال 1385 14:38
از افکارم خسته شدم. از احساساتم خسته شدم. از اینکه همیشه با من هستند خسته شدم. اینها حق زیستن رو از من گرفتند! میخوام فقط زندگی کنم . رها بدون افکار و احساساتم. میخوام فقط بگذرونم و دچار روزمرگی شم. میخوام بیتفاوت شم.
-
بازی !
دوشنبه 4 دیماه سال 1385 10:25
خوب من اصولا تو همه جور بازی پایم. اما خداییش فقط چند دقیقه اولش. زود خسته میشم! حالا شروع میکنم ببینم تا کجا میرم! چه سخته! + من پیرمردهارو خیلی دوست دارم. دست خودم نیست. یه حس خاصه! + بیشتر از حد عادی احساساتیم و اشکم بد جوری دم مشکمه! + یه بار توی کافی شاپ موهای یکی از پسرهای دانشگاه رو آتیش زدم!! البته ازش اجازه...
-
فصل من
جمعه 1 دیماه سال 1385 10:19
انار دونه های انار دونه های قرمز انار شب یلدا و زمستون رو با تمام وجودم دوست دارم!!! . . . . دلم میخواد تمام شب رو بیدار بمونم دلم میخواد تمام شب منتظر طلوع خورشید بمونم و حافظ بخونم. من عاشق رنگ های سرد و خاکستری زمستونم. آبهای یخ بسته و نور کم جون خورشید رو دوست دارم. پیک نیک رفتن و والیبال بازی کردن رو تو توی...
-
منو تفنگ؟؟!
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1385 20:49
امروز تو تکرار یکی از این سریال در پیتای تلوزیون یکی یه جمله ای گقت منم اتفاقی شنیدم و نمیدونم چرا کلی خوشم اومد!!! صداتونو بم کنید و با خشانت کامل بخونید... اون فشنگی که شلیک شد مال تفنگ من بود!!!! باحال بود نه؟؟!!!! آخه بعضی وقتها همه شهامت و اعتماد به نفست رو جمع میکنی و به یکی شلیک میکنی بعد یارو نمیفهمه تو بودی !...
-
کمک!!!
سهشنبه 28 آذرماه سال 1385 08:18
جاده زندگیم یخ بسته. نظرت چیه.....؟ که دستمو بگیری؟! تنهایی پام لیز میخوره میفتم زمین!!!
-
از نگاهش میترسم اما دست از تلاش بر نمیدام!!!
یکشنبه 26 آذرماه سال 1385 00:02
جلوی آینه ایستادم دختر توی آینه رو نمیشناسم! چقدر ازش دورم! انگار این چشمها و اضطراب دردناکی که در اونها موج میزنه رو نمی فهمم. خستگی و ترسشون رو نمی شناسم. دختر توی آینه بهم زل زده. بهش لبخند میزنم. باهاش حرف میزنم. دلداریش میدم. اون نگاه میکنه. آروم موهاش رو نوازش میکنم. نگاهش سنگین شده برام. عصبیم کرده .نمیتونم...
-
تلقین درمانی!!!!!!!!!
دوشنبه 20 آذرماه سال 1385 22:25
چقدر حالم خوبه! کاملا سر حال و شادم. چقدر زندگی قشنگه. چه روزهای خوبی دارن میگذرن. باید قدر لحظه لحظه اش رو بدونم! چقدر طراحی بهم آرامش میده. از مدل جدیدمون خیلیم خوشم میاد!!! چه دوست های خوبی دارم! اصلا احساس تنهایی نمیکنم. کتابی که دارم میخونم رو خیلی دوست دارم اصلنم دلم نمیخواد تموم شه! فکر و خیالم که تعطیله!!! هوا...
-
بابا مگه نمیگن مرگ یه بار. شیونم یه بار؟؟!
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 19:21
چه اهمیتی داره که چطور برخورد کنه یا چطور فکر کنه؟! مهم حرفایی بود که تو دلت جمع شده بود و باید میزدی . که زدی.... دیگه فکر کردن نداره که! تو خیلی وقته یاد گرفتی بدون اون زندگی کنی! تو خیلی وقته که یاد گرفتی فقط به چشم یه خاطره خوش بهش نگاه کنی! اما هنوز اینو یاد نگرفتی خودتو عذاب ندی. هنوز نفهمیدی که خودت از همه...
-
شاید یه روز دیگه. یه روز خیلی دور..!
دوشنبه 13 آذرماه سال 1385 20:12
این یه واقعیت تلخه توی زندگیم. باورش برای خودم هم سخته! اما دیگه نمیتونم حتی یک لحظه تحملت کنم!
-
تنهایی بهتره!
جمعه 10 آذرماه سال 1385 19:55
پا هام انگار توی گل گیر کردن. حرکت دادنشون عذاب اوره. از کنارم رد میشن.....رد میشه!!!! میخوام دستهاشون رو بگیرم. دست هام آویزون موندن و سنگینی میکنن چشم هام بی حرکت شدن. فقط قلبم که پر قدرت تر از همیشه میتپه . انگار خسته شده از اون جای تنگ و کوچیک. میخواد بیاد بیرون! سرم حسابی داغ کرده! گوش هام پر شدن از صداها صدا ها...
-
کمرنگ تر از همیشه!
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1385 14:34
این روزها چه کمرنگ شدم! این روزها کمتر فکر میکنم کمتر میخندم. کمتر طراحی میکنم کمتر وبلاگ میخونم کمتر حرف میزنم کمتر زندگی میکنم نمیدونم شاید به خاطر سرماست شاید به خاطر اینه که زمستون داره نزدیک میشه! شاید به خاطر کمبود وقته. شایدم دلیلش دلتنگیه! دلتنگم. واسه خیلی از آدما. واسه خیلی چیزها. واسه خیلی از احساس ها. واسه...
-
حافظ... با ما به از این باش!!
شنبه 4 آذرماه سال 1385 21:36
حافظ بهم میگه صبر کنم! نگین میگه به حافظ اعتماد کنم! من همین کارو میکنم...... اما واقعیت اینه که دیگه تحملم تموم شده. صبر کردن توی روزهایی که همیشه منتظر رسیدنشون بودی خیلی سخته. . . . . حالا من بازم صبر میکنم! اما اگه اومدید دیدید من یه بلایی سرم اومده اونم از نوع انفجاریش نترسید!!! پ.ن1: از این به بعد چند تا سطل آب...
-
ترم آخر. آدم های جدید؟؟!!!!
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1385 19:38
این ترم آخری همه پسرهای هم کلاسی و هم دوره ایمون حسابی پرو شدن!! ادم هایی که حدود دو سالونیم باهاشون بودم. گردش های دسته جمعی. سفر های یک روزه. کافی شاپ. سفره خونه. موزه. نمایشگاه های مختلف . همه جا کنار هم و با هم رفتیم و کلی خوش گذروندیم و ادعامون میشده که چقدر با هم صمیمی هستیم و کلی همدیگه رو میشناسیم! همیشه بیان...
-
نمیخوام بفهمم .حالا هی توضیح بده!
یکشنبه 28 آبانماه سال 1385 22:59
چرا منو به بیراهه میکشی؟؟؟ من همین جا راحتم!