-
برادر مهربون من!!!
جمعه 26 آبانماه سال 1385 23:10
چقدر خوبه که بدونی یکی هست که مواظبت باشه یکی هست که همیشه هوات و داشته باشه یه نفر هست که هر چقدر بیحوصله باشه برای تو وقت میزاره همیشه حرفات رو گوش میده و کلی راهنماییت میکنه یکی هست که همیشه بگه برو جلو. من پشتتم! چه آرامشی میده به آدم.
-
آتیش
دوشنبه 22 آبانماه سال 1385 20:50
هوا حسابی سرد شده این شبها. سوز سرما داره اذیتم میکنه. باید یه کمی هیزم جمع کنم میخوام اینجا یه آتیش حسابی به پا کنم! پ.ن.سر راهتون برام هیزم و چوب خشک بیارید.جبران میکنم
-
کاش...
جمعه 19 آبانماه سال 1385 19:53
این روزها جراتم زیاد شده! راحت فریاد میکشم . اما.... گوشهای اون دیگه تنبل شدن! زیادی منتظر شنیدن موندن انگار!! دیگه صدای من و یادشون رفته. اگه دیگه اصلا نخوان که بشنون من چیکار کنم؟؟ فریاد هام و تقدیم کی کنم؟ کاش زمزمه کردن رو بلد بودم. اگه به زمزمه هام عادت داشت فریاد هام و میشنید!
-
میرم مرخصی تا آخر عمر
دوشنبه 15 آبانماه سال 1385 20:47
گوشی..... دارم زندگی میکنم عزیزم لطف کن بدن تماس بگیر!
-
مرگ گرم!
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1385 19:47
دلم یه یه پتوی بزرگ و گرم میخواد. میخوام زانو هام رو بغل کنم و پتو رو محکم دور خودم بپیچم و تمام احساس های خوبم رو که دارن یخ میزنن زیرش گرم نگه دارم! میخوام با خیال راحت سرم رو زیرش ببرم و اشک بریزم. اگه زیر پتو خفه شدم مهم نیست. حداقل گرم مردم! رختخواب چه دوووره؟!
-
هوای تازه
جمعه 5 آبانماه سال 1385 16:54
احساس می کنم سقف اتاقم کوتاهتر شده. آبی تیره دیوار ها به سیاهی میزنه. شلوغی اتاق داره اذیتم میکنه. نور سفید تو چشمم میزنه. ترجیح میدم تو تاریکی بشینم. عروسک های کوچیک روی کامپیوتر بهم زل زدن یکی یکی برشون میدارم و میزارمشون تو کشو. خوب این بیچاره هارو بزارم یه جا که نبینمشون افکارم و احساس هام رو تو کدوم کشو...
-
من میفهمم!
یکشنبه 30 مهرماه سال 1385 22:49
خوب سهم تو از من همین بود عزیزم.! و سهم من از تو... حتی همین هم نبود!! باید به سهممون قانع باشیم! مگه نه؟
-
روز خداحافظی
پنجشنبه 27 مهرماه سال 1385 23:02
هیچ میدونی که چقدر دلم برات تنگ شده؟! مطمئنم که فکرشم نمیتونی بکنی! میدونی به امید چی دارم روحیه ام رو حفظ میکنم؟ فقط به امید اینکه همه چیز تموم شه!مسخره ست. نه؟! ولی من سه ساله که منتظر همچین روزی هستم و بهش فکر میکنم! شاید اینطوری فکرت عذابم نده و بتونم برم دنبال زندگیم. تو این سه سال که حتی یک ساعتم نتو نستم از...
-
موج منفی
سهشنبه 25 مهرماه سال 1385 15:47
موضوع اینه که خیلی وقته دارم با افکارم می جنگم. سعی میکنم فکر های مثبت رو هی تکرار کنم. یه هدف تعیین کنم و تلاش کنم تا بهش برسم. مدام با خودم تکرار کنم که زندگی زیباست و من میتونم و ... اما انگار مثل همیشه منتظر یه تلنگر بودم که بشکنم و بی خیال همه چیز بشم! دیگه باید واقعیت رو قبول کنم. مگه پوچی به چی میگن؟؟ مگه همه...
-
دشت هویج!!!!
شنبه 22 مهرماه سال 1385 18:06
یه جای خیلی خیلی قشنگ. منظره های بکر و هوایی عالی برای نفس کشیدن. مهی که کوهها رو پوشونده و دره های زیبایی که نمیتونی ازشون چشم برداری. دو ساعت کوهنوردی برای رسیدن به یه دشت وسیع و زیبا اون بالا! وجود عزیز ترین دوستت در کنارت و آرامشی که به خاطروجود اون باشه. و البته گروه خوب و صمیمی که همراهت هستن . همه اینا یه روز...
-
انگار یه مشکلی هست!
شنبه 15 مهرماه سال 1385 23:26
چند روزه که احساس میکنم ... یه مشکلی هست یه مشکل بزرگ که نمیتونم حلش کنم نمیتونم عادی باشم و بخندم و به برنامه هایی که برای خودم ریخته بودم برسم. گردنم تحمل سنگینی سرم رو نداره احساس میکنم انگشتای دستم اضافی هستن و می خوام جداشون کنم. آخه اونا هم سنگینی میکنن. چشمام متمرکز نمیشن. نمیتونم به چیزی فکر کنم.دلم میخواد...
-
سکوت من و چشمای تو!!
جمعه 14 مهرماه سال 1385 13:14
نگران نشو دوست عزیز من اصلا نفهمیدم. من اصلا متوجه نشدم که با کلی نقشه ی از پیش تعیین شده من و کشوندی اونجا! نه بار اول و نه دفعه دوم. هر دو بار کاملا اتفاقی بود. من در مقابل نقشه هات سکوت میکنم و تو گوشای من و دراز میبینی!
-
اون میترسه
جمعه 7 مهرماه سال 1385 19:50
اونم خسته ست اونم مثل بیشتر آ دمای دو رو برش خسته و بی حوصله ست اون از اینکه میبینه آ دما سرد و بی تفاوت هستند ناراحت میشه اون از اینکه همه دچار روزمرگی شدن میترسه اون از شنیدن این جمله ها و افسردگی دیگران خسته شده به نظر اونم هیچ عشقی واقعی نیست اونم فکر میکنه آدما خیلی راحت به هم دروغ میگن اون میفهمه که آدما دیگه به...
-
نمیدونم...
یکشنبه 2 مهرماه سال 1385 22:30
چه زود دارم همه چیز و فراموش میکنم.! چه زود وابستگی هام و سختی هام و اشکام و دارم فراموش میکنم. چه زود بیخیال رویاهام شدم. چقدر زود نا امید شدم و چقدر زود شناختمش. جه زود فهمیدم. چه زود گذشت. انگار نه انگار که سه سال طول کشید. چه زود انگیزه برای بهتر بودن پیدا کرم. چقدر زود نقشه های جدید کشیدم! امیدوارم به این زودی ها...
-
امشب چرا اینطوریه؟
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1385 22:58
من اصلا نمیدونم تا صبح چیکار کنم بد جوری بی حوصله ام. شیشه های رنگم تو اتاق ولو شدن و صفحه های نیمه کاره نقاشیم اما من نمیتونم الان نقاشی کنم چون مطمئنم از اینی که هستن خراب ترشون می کنم! یکی از کتابام و بعد از کلی کلنجار رفتن جلوی کتابخونه برداشتم اما اونم همینجوری روی میز مونده چون اصلا حوصله کتاب خوندنم ندارم شاید...
-
میدونم که...!
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 19:17
وقتی بهم گفتی هیچ کس نمی تونه باهات کنار بیاد گفتم شاید چون خودخواهی. وقتی تلفنت زنگ میخوره و جواب نمیدی. شمارش هم مهم نیست برات یعنی..؟ وقتی مسیج هام و بعد از 12 یا 24 ساعت جواب میدی تازه چون من بوووودم و اگه یه نفر دیگه بود شاید اصلا جواب نمیدادی میخوای من بفهمم که آدم خودخواهی هستی؟ وقتی با یه گروه 10 نفری می یای...